آتریناآترینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آترینا، عشق مامان وبابا

واکسن 2.5 ماهگیت

دخترم دیروز واکسن 2.5 ماهگیت رو زدی، فدای اون گریه هات بشم، دیشب هم حسابی تب داشتی مجبور شدم بهت قطره temprar بدم ، خیلی بیحال بودی و فقط میخواستی بغلم باشی، ولی خدا رو شکر امروز حالت خوبه و صبح تا on شدم دایی احسان و مامی و بابا و خاله و مانی جون منتظرمون بودن تا ببین حال گلم چطوره. خیلی دوووووووووووووووست داریم ...
29 مرداد 1390

آرامش خاطر در کنار باباجون

سلام  الهه نازم ، گل مریم بابایی، دیروز من و بابا شما رو برای چکاپ ماهیانه بردیم بیمارستان سالواتیرا،  موقعی که روی تخت آقای دکتر داشت گلمو معاینه میکرد، با چشمای قشنگت فقط به باباجونت نگاه میکردی انگار حضورش در کنارت بهت احساس آرامش میداد و مثل سری پیش بیقراری نمیکردی، بابا جونتم کلی ذوق میکرد و تا آخرشب هی میگفت دیدی دخملم منو میشناسه وقتی پیششم احساس آرامش داشت و همش منو نیگا میکرد. قربونت برم که هزار ماشاالله روز به روز شیرین تر میشی ، عروسک خشمل منو بابایی جیگرتو بخورم. ...
29 مرداد 1390

دلتنگی کودکانه برای خدا

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت . پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن . پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی … ……. به من می...
25 مرداد 1390